جمعه 29 / 9/ 98
سلام
امروز صبح وقتی ازخواب بیدار شدم ر فتم دشویی وبعد دبا ره گرفتم خوا بیدم بعد مادر گفت که میری ببینی که نون وایی و
ببینی نان میپزد ومنهم گفتم که ببخشید ولی من الان خسته ام می خواهم بخواهم وگرفتم خوابیدم.وبین دو راهی خیلی سخت قرار گرفتم
یکم که گذشت من فهمیدم که عمو امینم برای ما حلیم آورده است ومن خیلی خو شحال شدم وبا خودم گفتم که آخجون حلیم
بعد مادرم گفت که حالا بورو و از مادر بزر گت سه تا نون بگیروزود بیاخونه تا صبحانه بوخوریم ومن لباس پوشیدم و رفتم.،وقتی رسیدم هرچقدر زنگ زدم کسی جواب نداد ولی من تسلیم نشودم وبه زنگ زدن ادامه دادم تا دررا باز کردند
وبعد از آنها نان گرفتم ورفتم خانه ووقتی رفتم خانهبا مادرم تکرار فیلم وارش رادیدیم وصبحانه خوردیم بعد صبحانه
من چون به برادرم قول داده بودم که با او شترنج بازی کنم مجبور شدم با او بازی کنم
و بعد رفتم سراغ درسهایم و با هزار مسیبت مشق هایم را تمام کردم .
با کمک مادرم با کامپیوتر خاطره نوشتم و داخل سایت گذاشتم و بعد از ناهار خوشمزه ی مامانم مشغول نقاشی با لبتاب بابام برای درس کار و فناوری شدم و یک نقاشی خوب کشیدم وبعد کارهایم را کردم و رفتم مسجد
درباره این سایت