سلام
امروز وقتی از خواب بیدارشدم شنیدم که مادرم میخواهد برود وبرود حلیم ونون تازه بخرد وبیاید تا باهم ودورهم صبحانه بخوریم و پدرم از کارمادرم خوشش امد و گفت: علی هم با خو دتببر تا دست تنها هستی وبعد مادرم گفت باشد وبعد هم من هم رفتم تا لباس بپوشم و تا دنبال مادرم برو م
منو مادرم ام روز یک پیاده روی اساسی کردیم و مادوتا اول رفتیم حلیم گرفتیم و بعد رفتیم نون سنگک برای صبحانه گرفتیم و بعد رفتیم خانه و یک صبحانه ی درجه یک خوردیم.
یه کم بعد ازخوردن صبحانه مادرم با دوتا برادرها یم رفتند خانه ی مادر بزرگم چون ما امروز برای ناهار انجا دعوت بو دیم
و وقتی که ما درم با بچه ها از خانه رفتند بیرون من و پدرم لبتاب را روشن کردیم ویکم با هم کارکردیم و بعد با هم قرار گذاشتیم تا یک سایت درست کنم وخاطراتم را در آن سایت خطراتم را بنویسم
درباره این سایت